افسانه ی قول خطرناک تر از قول(این افسانه در زندگی ما وجود دارد)
یکی بود یکی نبود
خوش آمدید به دنیای داستان ها بیاییم سفری کنیم به دنیای قصه ها
دختر قصه ی ما رها نام دارد اوتنها اسمش رها نبود از دین و ایمان هم رها بود.
برای تعطیلات عید رهاو خوانواده اش و خاله پانته آ ی رها که دختر کوچولویی به اسم آرمیتا دارد که دوسالش است. باهم رفتند جنگل های شمال .
شب رسیدند به خانه ی مادربزرگ رها. و خوابیدند و ناگهان تختی که رها روی آن خوابیده بود لرزید و قولی یک چشم برای نابود کردنش امد و ناگهان رها از خواب پاشد وچون ان قول
چون همیشه خود را زیبا و جذاب و دلسوز نشان می دادنمی خواست بفهمد که می خواهد رهای قصه ی ما را کم کم نابود کند.ناگهان غیبش زد و رفت پیش پدر و مادرش و گفت :اگر رها بفهمد می کشیمش
وآنان با وحشت رفتند به سمت تخت رها و رها به پدر و مادرش گفت :((چه شده چرا همه جا بهم ریخته.))
دختر خاله اش گفت :((ناگهان ......
مامانش گفت :((آرمیتا هیییس.))
رهاگفت:((خب خاله جان بگذار بگه چی شده.))
خاله اش گفت:((نه هیچی نشده خاله جان بگیر بخواب.))
او گرفت خوابید در خواب فرشته ای را دید و به او گفت :اگر می خواهی بفهمی چه اتفاقی افتاده و چه بلایی به سرت آمده است برو در تنور مادر بزرگ را باز کن و کم کم می فهمی.
رها از خواب پاشد و رفت سر تنور مادر بزرگ
که ناگهان ..........
ادامه دارد....
[ بازدید : 233 ] [ امتیاز : 2 ] [ امتیاز شما : ]